سخت ترین روز عمرم بود امروز، با اینکه همه میگن طبیعیه اما ناراحت بودن ت انگار غمگین ترین و سنگینترین بار روی دلم.
الان و امشب مامانت مجبور شدیم از هم جداشیم
تو و مامان موندید بیمارستان پیش هم، منم تا ۱۰ موندم پیشتون ولی بعدش مجبورم کردند برم از پیشتون
با مامان بزرگت که صحبت میکردم تا حرف تو میشد بغضم میگرفت و آخرشم شکست و برای اولین بار بعد از بزرگ شدن گریه کردم جلوش .
زود خوب شو بابا که میخوایم کلی خاطره و داستان خوب با هم بسازیم.
دیروز که آزمایش زردیتو گرفتیم و گفتن بیلیروبینت ۱۲ است وقتی رسیدم خونه رفتم دستشویی و گریه کردم.
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر زود بشی بزرگترین تیکهی قلبم.
پ.ن: رضا هلالی یه ترک داره بابا که میگه دوا بده درد بده هر چی دارم زم بگیر به من یه کربلا بده / به اینجاش که رسید تو اومدی و تو ذهنم و گفتم نه هر چی دارم .
سلام حورای من
امروز وفات خانم امالبنین _سلامالله علیها_ هست.
نمیدونم بابا تا زمانی که تو به سن خواندن و فکر کردن به این مطالب میرسی تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده ولی یه کتاب هست بابا به اسم "ماه به روایت آه" نویسندش مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد از معروفترین و استادترین نویسندههای زمان ماست. توی این کتاب یک روایت از مادر مولامون حضرت ابالفضل هست که خیلی زیباست. بخونش حتما
پارسال این موقع تو نبودی من و مامانت تازه از کربلا برگشته بودیم و یکدفعه به سرمون زد که بریم چیذر خیلی شب خوبی بود زمینه شور حاج محمود رو سرچ کن و گوش بده.
هر وقت این نوشتهها رو میخونی مراقب خودت باش.
پ.ن: راستی بابا امروز عدد بیلی روبینت رسید به ۷ و انشالله امروز میای خونمون :) الحمدلله
امشب دومین شبیه که تو بیمارستان میمونی عزیزم
من و مامانت آماده بودیم که امروز عصر مرخصت کنیم ولی بیلی روبینت از ۱۳.۵ شده بود ۱۰.۷ که بازم زیاد بود
خیلی روز سختی برای من و مامانت بود دخترم. مامانت۲۴ ساعته پیشت بود اما منو راه نمیدادن و بیشتر با مامانت بودم.
پزشکت خانم صنیعی گفت امشبم بمونی که ایشالا بیشتر بیاد پایین عددت.
دل تو دلمون نیست و نگرانیم.
داشتم به مامانت میگفتم توی یه فراز زیارت جامعه میخونیم با بابی انتم و نفسی و اهلی و مالی و اسرتی واقعا آمادهایم که همه چیزمون رو فدای اهل بیت کنیم؟ پدر و مادر و مال و جون خودمون رو آره ولی وقتی به اسرتی میرسیم و تو میای جلوی چشممون میبینیم که نه . هنوز نمیتونیم .
نیومده خیلی اشک من و مامانتو درآوردی بابا . با خندههات جبرانش کن :)
عاقبتت بهخیر حورا
سلام دخترم
امروز میخوام از قهرمان بودن مامانت برات بنویسم گر چه اگه خودش از حال و هوای اون موقعش بنویسه حس مادرتو قشنگ درک میکنی اما از دید من قصه تولدت اینجوری بود.
دیشب مامان پیش پزشکش آخرین معاینههارو انجام داد و پزشک مامان گفت تو جمعه با عمل جراحی به دنیا میای، گویا سرت هنوز داخل لگن نرفته. مامانت خیلی اولش ناراحت شد چون خودشو آماده کرده بود برای طبیعی به دنیا آوردنت این زمان کمتر خانومی حاضر میشه طبیعی نوزادشو به دنیا بیاره و حدود ۹۵ درصد زایمانها سزارین انجام میشه. با مامانت شب نشستیم صحبت کردن که قطعا خیریتی توش بوده که اینطور شده و هیچکدوممون راضی به آسیب زدن به تو نیستیم. حوالی ساعت ۱۲ یک شب بود که مامانت دردای خفیفی رو حس کرد و ساعت ۶.۵ صبح دردها به حدی رسیده بود که با هم اومدیم سمت بیمارستان نیکان. همون اول مامانت رو معاینه کردند و در کمال تعجب دیدن سر شما خانوم داخل لگن قرار گرفته و شرایط برای طبیعی به دنیا آوردنت فراهمه. از ساعت ۱۱.۵ من رو هم گذاشتن برم پیش مامانت. بابا اگه پسر بودی میتونستی بهتر درک کنی که یه مرد وقتی عزیزتریناش دارن جلوش درد میکشن چه حالی بهش دست میده. بدون شک سخت ترین روز زندگیم همین امرز بود که میدیدم مامانت چه دردیو داره تحمل میکنه که شما به این دنیا پا بذاری. سخت گذشت و گذشت تا ساعت ۴.۵ حورای عزیز ما به دنیا اومد .
و سخت ترین لحظات زندگیم تبدیل شد به بهترین اتفاق زندگیم :)
خدا حفظت کنه دخترم.
عاقبتت به خیر
پ.ن: نمیدونم وقتی بزرگ شدی چه حسی به این نوشتهها داری بابا ولی من خودم خیلی دوست داشتم از حال و هوای مامان بابام موقعهایی که چیزی یادم نمیاد بدونم :)
سلام حورا خانوم
این روزها کار من و مامان شده بود لمس و حس کردن ت خوردنات.
شبا سه تایی پیش هم حرف میزنیم شوخی میکنیم و آخر شب یه آیهالکرسی یه سوره کوثر یه سوره عصر و سلام میدیم به خوبترینای عالم.
بی صبرانه منتظر اومدنتیم بابا
عاقبتت به خیر دخترم
سلام خوشگلترین دختر دنیا
این روزا و شبا خواب برای ما نذاشتی عزیز دلم :)
مامانت که دیگه امروز یکم خسته شد. یه ساعت یه بار یه ساعت و نیم یه بار بیدار میشی و شیر میخوای. میگن طبیعیه ولی نرمالش سه ساعت یه باره گفتم در جریان باشی.
الحمدلله دیشبم رفتیم دکتر گفتن زردیت بر طرف شده و مشکلی نیست فقط یکم علائم سرما خوردگی داری که انشالله نداشته باشی.
عاقبتت به خیر دخترم
خب عزیز دل بابا
این چند روز من و مامان فقط صرف این شد که گریههای تو رو قطع کنیم :) و بهت برسیم.
حقیقتا تجربهی اول مایی و خیلی خیلی سخت و حساس میگذره، با یه گریهت چک میکنیم دل درده یا گرسنهای یا دستشویی داری یا جات راحت نیست یا سرده یا گرمه :)
تجربهی سخت شیرین خوشگل من :)
راستی بابا دیروز پیکر شهید مدافع حرم شهید انصاری رو بعد از سه سال آوردند ایران و دخترش بالای سر شهید گریهی جانسوزی میکرد.
وقتی دیدم تصویرو دعا کردم تو هم یه روز این صحنه رو ببینی. البته پدرت لیاقت این عزیزان رو نداره.
خیلی دوستت داریم بابا
الان که دارم اینو مینویسم تو رو سینهی من خوابیدی دخر گلم و قسم میخورم یکی از بهترین لحظههای زندگی من خوابیدنهای تو روی منه.
این چند روز بخاطر دلدردات یه کم شب بیدار شدی و من نوحههای حضرت رقیه _سلامالله علیها_ میخونم برات که بخوابی. بعدا حتما راجع به این خانم عزیز و بزرگ باهم حرف میزنیم.
همیشه خوب باشی بابا
سلام عزیز دلم
احوالت چطوره؟
خیلی وقت بود با بزرگیات حرف نزده بودم :)
میدونی بابا یه وقتایی احتمالا من میبینم که تو داری تو خلوت خودت گریه میکنی و خب این چیز طبیعیه! حتی خیلی خیلی بزرگتر از تو هم گریه میکنن و خب البته که گریه داریم تا گریه :)
یه وقتایی گریه برای دلتنگیای کوچیکه یه وقتایی برای غرای کوچیک و بزرگ و یه وقتاییم برای روضه که این آخری از همشون مهمتر و بهتر و قشنگتر و با ارزش تره!
ولی به خودم گفتم هر وقت دیدم داری گریه میکنی اول ازت بپرسم داری گریه میکنی یا کسی اشکتو دراورده!
که اگه دومی باشه وای به حال اون کسی.
سلام حورا خانومی
میخواستم یکم تلخ صحبت کنم :)
میخواستم ببینم اگه وقتی اینارو میخونی من نباشم چی؟
احتمالا خیلی موقعیتهایی که میتونستیم با هم صحبت کنیم رو از دست دادیم ولی باید یه راهی باشه که در اونصورت هم بتونی منو بشناسی
داشتم بهش فکر میکردم و احتمالا مجبورم بیشتر و زیادتر برات بنویسم.
باشم یا نباشم خیلی دوستت دارم عزیز دلم.
سلام بابای گلم
دیشب اولین شب قدر امسالت بود بیصبرانه منتظر اینم بزرگ بشی و از امام اولمون برات بگم . از مظلومیتشون از بزرگیشون از زهدشون از عدالتشون.
ماها عجیب مدیون ایشون و خانوادشون هستیم.
دیشب خودم برات قرآن بهسر گرفتم با قرآن همیشه بالاسرت.
عاقبت به خیر شی دختر خوشگلم.
سلام خوشگل دختر بابا
حال الانت خوبه انشالله ؟ :)
دیروز دو تا غافلگیری داشتی گلم
اولیش اینکه مامان مهربونت تو رو سپرده بود به من بعد ولی داشتم قضیه غافلگیری تولدمو از دلش در میاوردم، تو رو گذاشتم رو میز روی تشک بازیت و رفتم اتاق با مامانت صحبت کنم که یهو صدای گریهت بلند شد و ما دویدیم سمتت و دیدیم چشماتو بستی و یه جوری گریه میکنی و جیغ میزنی که تو این چهار ماه ندیده بودیم. حقیقتا اولین سکته ناقصمونو امروز بهمون دادی :) نگو فقط این سقف تشکتو انداخته بودی روت :)
دومیش آخرای شب بود که کامل از دل مامانت دراورده بودم و داشتیم سه تایی کیف میکردیم که یهو دیدیم بلللله حورا خانوم ما اولین برگشت زندگیشو به تنهایی زد و ما با چشمای درشت فقط نگاش میکردیم :)
دوستت دارم عشق من
سلام بابا
خوبی؟
این اولین ماموریت طولانی بعد به دنیا اومدنت هست. الان چهارماه و حدود ۱۵ روزته و تصویری که به ماانت زنگ میزنم گهگاهی شما هم افتخار میدی یکم با من حرف میزنی. اول اینکه کلی یاد تو مامان خوشگلت بودم تو نجف و کربلا و انشالله کاظمین چون الان تو تاکسی به سمت کاظمین نشستم.
حقیقتا تصور نمیکردم دوری ازت انقدر سخت باشه و دلم برای بغل کردنتون تنگ شده شدید ولی بالاخره کاری که از رو اعتقادت انتخاب کرده بابات سختیای خودشو داره. شاید برات سوال باشه که چرا بابای مهندس عمرانت تو عراق مشغوله کسب و کار خودشونه؟ عرضم به حضورت که بابات سه سال تو مهندسی کار کرد پروژههای خوبیم رفت. میدان نفتی آزادگان که احتمالا شما بیشتر ازش بشنوید طرح گرمسیری سد خرسان۳ و کلی پروژه ریز و درشت دیگه اما دیدم جای من تو مهندسی عمران با کلی ادم دیگه و مهندسای بهتر از من پر میشه اما تو این وضعیت اقتصادی یه سخنرانی ایت الله ای داشت که گفت یک ریال توسعه صادرات غیر نفتی هم ارزشمنده و این شد که بابات به همراه چند تا از رفقاش زد تو کار صادرات به عراق. نمیدونم چرخ روزگار وقتی اینا رو میخونی به کدوم سمت چرخیده و گجای روزگارم ولی اگر کارمون گرفته و رو روال افتاده هزینش همین سختیهای دوری از شما بوده. که برای من زیاد و برای خدا کمه.
نکتهی بعدی این که بابا جان العراق و ما ادراک مالعراق باید بزرگ که شدی حدود ۱۸ یا ۲۰ سالت شد مفصل بشینیم صحبت کنیم. انشالله تا اون موقع امامونم هست و سه تایی تو رکابشیم. من و تو و مامانت.
دلم برای صحبتای جدی باهات پر میزنه.
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ میزد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که میکنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت میکنیم و میچلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سختترین روزای کاری تا الانمو دارم میگذرونم نمیدونم بعدها که میخونی اینارو عمو شانجانیت :) کجاست و چیکار میکنه اما این روزا سخت درگیر اینیم که یکم از این شرایط سخت بیایم بیرون و دوباره به امید خدا یه روند ثابت رو پیش بگیریم. و تو و مامانت منبع آرامش شبهای منید. شبایی که خسته فکری و جسمی میام خونه و با دست و پا زدنت برای اومدن تو بغلم همهی خستگیا میره همونجایی که باید بره.
مواظب خودت باش دخترم.
سلام عزیز بابا .
اگه بخوام فقط یه توصیه بهت بکنم اینه که: همیشه نوکر این خاندان باش . از گدایی این خاندان به پادشاهی دو دنیا میرسی . بابای سراپا تقصیرت هر چی داره و نداره از این اهل کرم داره.
شبای عاشورا صدقه بذار برای دل امام زمان .
درباره این سایت