سلام دخترم
امروز میخوام از قهرمان بودن مامانت برات بنویسم گر چه اگه خودش از حال و هوای اون موقعش بنویسه حس مادرتو قشنگ درک میکنی اما از دید من قصه تولدت اینجوری بود.
دیشب مامان پیش پزشکش آخرین معاینههارو انجام داد و پزشک مامان گفت تو جمعه با عمل جراحی به دنیا میای، گویا سرت هنوز داخل لگن نرفته. مامانت خیلی اولش ناراحت شد چون خودشو آماده کرده بود برای طبیعی به دنیا آوردنت این زمان کمتر خانومی حاضر میشه طبیعی نوزادشو به دنیا بیاره و حدود ۹۵ درصد زایمانها سزارین انجام میشه. با مامانت شب نشستیم صحبت کردن که قطعا خیریتی توش بوده که اینطور شده و هیچکدوممون راضی به آسیب زدن به تو نیستیم. حوالی ساعت ۱۲ یک شب بود که مامانت دردای خفیفی رو حس کرد و ساعت ۶.۵ صبح دردها به حدی رسیده بود که با هم اومدیم سمت بیمارستان نیکان. همون اول مامانت رو معاینه کردند و در کمال تعجب دیدن سر شما خانوم داخل لگن قرار گرفته و شرایط برای طبیعی به دنیا آوردنت فراهمه. از ساعت ۱۱.۵ من رو هم گذاشتن برم پیش مامانت. بابا اگه پسر بودی میتونستی بهتر درک کنی که یه مرد وقتی عزیزتریناش دارن جلوش درد میکشن چه حالی بهش دست میده. بدون شک سخت ترین روز زندگیم همین امرز بود که میدیدم مامانت چه دردیو داره تحمل میکنه که شما به این دنیا پا بذاری. سخت گذشت و گذشت تا ساعت ۴.۵ حورای عزیز ما به دنیا اومد .
و سخت ترین لحظات زندگیم تبدیل شد به بهترین اتفاق زندگیم :)
خدا حفظت کنه دخترم.
عاقبتت به خیر
پ.ن: نمیدونم وقتی بزرگ شدی چه حسی به این نوشتهها داری بابا ولی من خودم خیلی دوست داشتم از حال و هوای مامان بابام موقعهایی که چیزی یادم نمیاد بدونم :)
درباره این سایت